سیارة زمین سفینة اجل است؛ سفینهای که در دل بحرِ معلّق آسمان لایتناهی، همسفر خورشید، رو به سوی مستقرّ خویش دارد و مسافرانش را نیز ناخواسته با خود میبرد. ای همسفر، نیک بنگر که در کجایی! مبادا که از سر غفلت، این سفینة اجل را مأمنی جاودان بینگاری و در این توهّم، از سفر آسمانی خویش غافل شوی. نیک بنگر! فراز سرت آسمان است و زیر پایت سفینهای که در دریای حیرت به امان عشق رها شده است. این جاذبة عشق است که او را با عنان توکل به خورشید بسته است و خورشید نیز در طواف شمسی دیگر است و آن شمس نیز در طواف شمسی دیگر و... و همه در طواف شمسالشموسِ عشق، حسینبن علی علیهالسلام... مگر نه اینکه او خود مسافر این سفینة اجل است؟ یاران! اینجا حیرتکدة عقل است... و تا «خود» باقی است، این «حیرت» باقی است. پس کار را باید به «می» واگذاشت؛ آن «می» که تو را از «خویش» میرهاند و من و ما را در مسلخ او به قتل میرساند. آه! انَّ الله شاءَ انْ یَراک قَتیلا. "سید مرتضی آوینی"
ارسال
شده توسط علی فریدی در 91/12/1 2:14 صبح